اسلایدر

داستان شماره 829

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 829
[ سه شنبه 19 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 828
[ سه شنبه 18 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 827

داستان شماره 827

داستان کوتاه ازدواج


بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقت پیش یه آقایی برای یه کاری چند باری به دفتر مراجعه کرد . شخص محترم و خوش برخوردی بود . یه روز ازم پرسید : آقای ….تو ازدواج کردی ؟
وقتی جواب منفی شنید دلیلش رو پرسید، گفتم : درس و کار ! اونم با ناراحتی جواب داد: آره! الان همه جوونا همینطوری شدن یکیش همین دختر من که تا حالا کلی خواستگار داشته اما همش درس رو بهونه کرده ! بعد بهم گفت : حالا اگه بخوای خودم می تونم برات آستین بالا بزنم ! پیش خودم فکر کردم حتما از من بخاطر رفتارم خوشش اومده و ازم بخواد که بیام خواستگاری دخترش ! گفتم : اتفاقا اگه شخصی باشه که با هم تفاهم داشته باشیم و خودش هم برای ازدواج با من راضی باشه حرفی ندارم ! پرسید : ملاک تو برای ازدواج چیه ؟ منم خواستم یکم خوش شیرینی کنم گفتم : وا… ملاک خاصی نیست هر چی شما صلاح بدونین !!! ایشون هم گفـت : همینه ! مشکل تو همینه که ازدواج رو به مسخره گرفتی و فکر می کنی که همه ملت الاف تو هستن تا یکی دخترش رو بیاره دو دستی تحویل تو بده ! وگرنه اگه الان کور و علیل هم بودی ازدواج کرده بودی

 

[ سه شنبه 17 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 826

داستان شماره 826

داستان( زنها واقعا چه چیزی میخواهند؟


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش
او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد
اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو
پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد
و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد

سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟
این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود
و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.
اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود
وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت
آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:
از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.
بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد
که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد
چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد

پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد،
اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند
پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور
و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.
پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت،
بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک
و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش
با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت
تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته
و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت،
از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد
سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

پاسخ پیرزن جادوگر این بود:
” آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند.
به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند”
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
در روز موعود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود را به جای پیر زن دید
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری  با مهربانی رفتار کرده بود،
از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: ” کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟”
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب
زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند،
انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،
چرا که لنسلوت به این مسئله که آن
زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد
احترام گذاشته بود.
اکنون فکر می کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟
تا نظر شما چه باشد

 

[ سه شنبه 16 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 825

داستان شماره 825

داستان جالب ( قصر پادشاه


بسم الله الرحمن الرحیم
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…

پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه  اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده  و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیموده‌ایم می‌توانیم هدایت کنیم… اسکات پک

 

[ سه شنبه 15 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 824
[ سه شنبه 14 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 823

داستان شماره 823

داستان زیبای" قدرت لبخند


بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کر
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود

 

[ سه شنبه 13 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 822

داستان شماره 822

داستان آموزنده “چنگیز خان مغول و شاهین


بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را
روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود
چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف
روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد
تا اینکه ? معجزه! ? رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را
که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید
اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند
شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست
و بر بال دیگرش نوشتند
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

 

[ سه شنبه 12 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 821

داستان شماره 821

 

 

داستان خواندنی و باحال خانم معلم و جواب غیر قابل قبول پسرک

 

بسم الله الرحمن الرحیم
خانم معلم به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.
یک روز از او پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت:  4تا!
معلم انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت یعنی

(3).
او نا امید شده بود. فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"
تکرار
کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت
گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند
تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی را می‌دید دوباره
شروع کرد با انگشتانش به حساب کردن در حالیکه دنبال جوابی بود که معلمش رو
خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی
بود که معلمش را خوشحال کند.
برای همین با تامل پاسخ داد: "4".
نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
بهیادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب را
  دوست ندارد و برای همین نمی‌تواند تمرکز داشته باشد. در این موقع او با
هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و
یکی دیگر و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و پسر با تامل جواب داد "3"
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت او خواست به خودش تبریک بگوید ولی یک چیزی مانده بود.
او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی دیگر بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسرک فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخر چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"
نتیجه :
اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا اشتباه نیست شاید بُعدی دیگری از آنرا ما نفهمیده ایم

 

 

[ سه شنبه 11 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 820

داستان شماره 820

چرا زنان گریه میکنند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی
مادرش به او گفت : زیرا من یک زن هستم .
پسر بچه گفت: من نمی فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می کند
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می کنند
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می کنند
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می داند
او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟
خدا گفت زمانی که زن را خلق کردم می خواستم که او موجود به خصوصی باشد
بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد
من به او یک نیروی دورنی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد
ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد
به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود
به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند
به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می کند وبه او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش با قی بماند و در آخر به او اشک هایی دادم که بریزد
این اشک ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آن ها نیاز داشته باشد
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می ریزد
خدا گفت : زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست
ودر قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد

 

[ سه شنبه 10 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 819

داستان شماره 819

برای آنكه عنكبوت را له نكند راهش را كج كرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه مي رفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند
تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد. كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد

 

[ سه شنبه 9 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 818
[ سه شنبه 8 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 817

داستان شماره 817

داستان سخاوت پسر بچه


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد(پنجاه سنت ) پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد
بعد پرسید: یک بستنی ساده چند است؟ در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد: (سی و پنج سنت
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت: لطفأ یک بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت . پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی، دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک سنتی گذاشته شده بود . برای انعام پیشخدمت
با این که پسرک آن قدر هم پول داشت که یک بستنی میوه ای بخورد ولی ترجیح داد بستنی ساده بخورد و بقیه پول را به خدمت کار ببخشید
(بخشندگی در زندگی را فراموش نکنیم)

 

[ سه شنبه 7 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 816

داستان شماره 816

گدای نابینا


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود، و کلاه و تابلویی
را کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود:
" من کور هستم لطفا کمک کنید " روزنامه نگار خلاقی که از آن طرف
می گذشت نگاهی به آن مرد نابینا انداخت نگاه به کلاهی کرد که فقط
چند سکه درون آن بود چند سکه از جیب در آورد و درون کلاه انداخت و
بی آنکه اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و نوشته ی دیگری روی آن
نوشت و دوباره تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر همان روز روزنامه نگار در حالی که از کار خود باز می گشت متوجه
شد کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای
قدمهای خبرنگار او را شناخت و خواست که اگر او همان کسی است
که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است.
روزنامه نگار جواب داد چیز مهمی نبوده است و من فقط نوشته شما را
به صورتی دیگر نوشته ام و سپس لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ وقت ندانست آن مرد در آن روز چه نوشته بود آن روز روی
تابلو مرد نابینا این جمله نوشته شده بود:
" امروز بهار است اما افسوس که من نمی توانم آن را ببینم

 

[ سه شنبه 6 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 815
[ سه شنبه 5 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 814

داستان شماره 814

داستان آموزنده نوه باهوش


بسم الله الرحمن الرحیم
حامد با اصرار و بدون توجه به صحبت های پدر و مادرش سوار ماشین پدرش شد . هر کاری کردند تا از ماشین پیاده بشه نشد که نشد ! پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه اما اینطور نشد !
 خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین ، مثل آدم بزرگها . بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد . به اولین خیابان که رسیدند حامد از باباش پرسید : بابا اسم این خیابون چیه ؟ باباش جوابش رو داد . اما حامد ول کن نبود و به هر خیابانی که می رسیدند سوال رو تکرار می کرد ! بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید : بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی ؟ آخه به چه دردت میخوره ؟
 حامد با صدای معصومانه اش گفت : بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ، ببرمت اونجا تنها زندگی کنی !
 دنیا رو سر بابی حامد خراب شد . نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد ، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد و برگشت بطرف خونشون . حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید . برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ، اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود

 

[ سه شنبه 4 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 813

داستان شماره 813


خاطرات دو دوست قدیمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی بودند . در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند . دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت : ” امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد . ” آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند . تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند .
همچنانکه مشغول شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین میکشد . شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید ، فوری مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد : ” امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات داد . ” دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید : ” وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی ؟ ”
مرد پاسخ داد : ” وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود . ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی

 

[ سه شنبه 3 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 812

داستان شماره 812

داستان آموزنده و واقعی مردانگی


بسم الله الرحمن الرحیم
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ، افراد زیادی اونجا نبودن ، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا شصت-هفتاد سالشون بود
 ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا سی و پنج ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد ، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از هشتسال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم .
 به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم ، اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد . . .
 خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف ، از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه . . .
 دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید ، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از دو سه هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ! همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ریال داداش او جریان یه دروغ بود ، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم . . .
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ، اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ، پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ، پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه هیجده هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده

 

. . .
 همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار

 

. . .
 من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ، رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین

 

. . .
 ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ، گفت داداشمی ، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ، این و گفت و رفت .
 یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ، واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

. .

 

[ سه شنبه 2 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 811

داستان شماره 811

داستان کوتاه و عاشقانه خیانت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ،  اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ،  ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ،  مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .

وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .

 

[ سه شنبه 1 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 810

داستان شماره 810

ماجرای عشق و دیوانگی


بسم الله الرحمن الرحیم
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست
تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است
و دیوانگی همواره در کنار اوست

 

[ سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 809

داستان شماره 809

چهره زشت نفرت


بسم الله الرحمن الرحیم
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه ی بعضی ها دو، بعضی ها ۳سه و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند…
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

 

[ سه شنبه 29 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 808

داستان شماره 808

دعای کوروش


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر
گردم واقدام نمایم؟
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است

 

[ سه شنبه 28 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 807

داستان شماره 807

فاصله نیکی و بدی


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر  زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
«کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . »
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد .
او به خود گفت :
او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو  می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و  اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود رامی خورد .به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت
هر کار پلیدی که انجام می دهیم  با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

[ سه شنبه 27 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 806

داستان شماره 806

کلاغ و روباه


بسم الله الرحمن الرحیم
کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند
روباه دهانش را باز باز کرد
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند

 

[ سه شنبه 26 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 805
[ سه شنبه 25 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 804

داستان شماره 804

مرد جوان و کشاورز


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد.
در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچک تر بود باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما گاو دم نداشت!
نتیجه : زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را بربایی

[ سه شنبه 24 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 803

داستان شماره 803

ازدواج با زیبارویان


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است . همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تانازدواج کنم
چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد این زشت ترینبچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به اینزشتی است؟
پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟
او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز مواظب باشید فریب نخورید خواهش می کنم در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنید

 

[ سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 802
[ سه شنبه 22 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 801

داستان شماره 801

مرد خسیس و طلاهایش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در زمانهای دور مردی ژنده پوش بود ، این مرد طلاهای با ارزشی داشت اما بسیار خسیس بود و زندگی فقیرانه ایی برای خود درست کرده بود . طلاها را در کیسه ایی ریخته و هر شب سوراخی حفر می کرد و آنها را در آن پنهان می ساخت و این کار را هر شب تکرار می کرد . بلاخره در یکی از آن شب ها دزدی او را دید و پی به رازش برد و بعد از رفتن مرد خسیس سوراخ را باز کرد و طلا ها را دزدید و برد .
آن شب مرد خسیس کابوس دزدیده شدن طلاهایش را دید صبح زود به طرف سوراخ که در کنار دیوار باغی کنده بود دوید و فهمید کابوس اش حقیقت داشته در کنار سوراخ نشست و گریست فریاد و فغان می کشید مسافری که از آنجا می گذشت علت نالانی مرد خسیس را پرسید و او ماجرا را گفت .
مسافر گفت چرا طلاها را در داخل خانه ات پنهان نکردی تا هر وقت خواستی از آنها برای خرید استفاده کنی .
مرد خسیس فریاد کشید و گفت : مردک من طلاهایم را خرج کنم . مگر آنها را از سر راه یافته ام ! کور خوانده اید من طلاهایم را خرج چیزهای بی ارزش نمی کنم .
مسافر از تغییر حالت و حرفهای مرد خسیس شگفت زده شده بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : خسیس خود را بیمار و بیچاره می سازد .
مسافر سکه طلایی به مرد خسیس داد و گفت این را بگیر و سوراخ کندن ، را فراموش کن ، اما مرد خسیس تا روزی که زنده بود این کار را ادامه داد

[ سه شنبه 21 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 800
[ سه شنبه 20 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 799

داستان شماره 799

زنجیر عشق


بسم الله الرحمن الرحیم
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
و او به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی ات رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همون طور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!».
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت، در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :«دوستت دارم اسمیت، همه چیز داره درست می شه

 

[ سه شنبه 19 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 798

داستان شماره 798

داستان چهار همسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
حضرت علی علیه السلام می فرمایند: کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم :
«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف، و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷

[ سه شنبه 18 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 797
[ سه شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 796

داستان شماره 796

داستان شمس و مولانا


بسم الله الرحمن الرحیم
می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟
شمس پاسخ داد:بلی
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت
- پس خودت برو و شراب خریداری کن
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:”ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.مرد ادامه داد:”این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا!شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند
رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود

 

[ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 795

داستان شماره 795

داستان چوپان دروغگویی دیگر


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد. اما پس از خرید سگ ها، هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد "آی گرگ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است. ناگهان یکی از مردم، که از دیگران باهوش تر بود، به بقیه گفت: ببینید، ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است !!!
مردم که تازه متوجه شده بودند که در تمام این مدت، چوپان، دروغ می گفته است، فریاد برآوردند: آی دزد. آی دزد. چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند.
بسیاری از مردم از چماق چوپان و بسیاری از آنها از "گاز" سگ ها زخمی شدند. دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند، گریختند. در روزهای بعد که مردم برای عیادت از زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند: "خود کرده را تدبیر نیست". یکی از آنها پیشنهاد داد که از این پس وقتی داستان "چوپان دروغگو" را برای کودکانمان نقل می کنیم باید برای آنها توضیح دهیم که هر گاه خواستید گوسفندان، چماق، و سگ های خود را به کسی بسپارید، پیش از هر کاری در مورد درستکاری او بررسی کنید و مطمئن شوید که او دروغگو نیست.
اما معلم مدرسه که آنجا بود و حرفهای مردم را می شنید گفت: دوستان توجه کنید که ممکن است کسی نخست ""راستگو"" باشد ولی وقتی گوسفندان، چماق و سگ های ما را گرفت وسوسه شود و دروغگو شود. بنابراین بهتر است هیچگاه ""گوسفندان""، ""چماق"" و ""سگ های نگهبان"" خود را به یک نفر نسپاریم

 

[ سه شنبه 15 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 794

داستان شماره 794

دسته گلی برای مادر


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد
شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

 

[ سه شنبه 14 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 793

داستان شماره 793

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را یک به یک آزاد میکنم، اگر توانستی دم یکی ازاین سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری باشه، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد
اما گاو دم نداشت
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه
بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل؛اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن
برای همین، همیشه اولین شانسرو دریاب

 

[ سه شنبه 13 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 792

داستان شماره 792

من عاشق آدم های پولدارم


بسم الله الرحمن الرحیم
انگشت‌ اشاره‌اش‌ را فشار داد روی‌ دکمه سیاه‌رنگ‌ روی‌ دستگیره‌. شیشه سمت‌ راست‌ ماشین‌ که‌ تا نیمه‌ پایین‌ رفت‌، انگشتش‌ را برداشت‌. سرش‌ را برد طرف‌ شیشه‌. به‌ مردی‌ که‌ نشسته‌ بود پشت ‌فرمان‌ بی‌ ام‌ وی‌ انگوری‌رنگ‌، گفت‌: «شما دارین‌ می‌رین‌؟
مرد نگاهش‌ کرد. گفت‌: «تازه‌ اومده‌یم‌
 و لبخند زد. مرد دکمه‌ مستطیل‌شکل‌ را فشار داد و شیشه‌ بالا رفت‌. به‌ اطراف‌ نگاه‌ کرد. آن‌طرف‌ خیابان‌، مقابل‌ پارک‌، کیپ‌تاکیپ ‌ماشین‌ پارک‌ شده‌ بود. برگشت و چشمش‌ به‌ پژوی‌ جی‌ ال‌ اکس‌ نقره‌ای‌رنگی‌ افتاد که‌ درست‌ پشت‌ ماشینش‌ پارک‌ کرده‌ بود. زنی‌ درسمت‌ راست‌ را باز کرد، پیاده‌ شد و رفت‌ توی‌ پیاده‌رو. پشت‌ چند نفری‌ که‌ توی‌ صف‌ بستنی‌فروشی‌ بودند، ایستاد. مرد باز به‌ اطراف ‌نگاه‌ کرد، به‌ ماشین‌هایی‌ که‌ داشتند توی‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌، پشت‌ سر هم‌ و آرام‌، حرکت‌ می‌کردند. گذاشت‌ توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. کمی‌جلوتر، سر کوچه‌ای‌، نگه‌ داشت‌ و توی‌ کوچه‌ را نگاه‌ کرد. همه ‌جا پراز ماشین‌ بود. توی‌ آینة‌ وسط شیشة‌ جلو نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌؛ به‌ ته‌ریش‌ و گونه‌های‌ سفیدش‌. با نوک‌ انگشت‌ وسط، عینکش‌ را بالا داد و حرکت‌ کرد. رفت‌ توی‌ صف‌ ماشین‌هایی‌ که‌ داشتند آرام‌ به‌سمت‌ چهارراه‌ پارک‌وی‌ حرکت‌ می‌کردند. کمی‌ به‌ راست‌ خم‌ شد. درحالی‌ که‌ نگاهش‌ به‌ جلو بود، دست‌ کرد توی‌ داشبرد و کیف‌ سی‌دی ‌را بیرون‌ آورد. زیپش‌ را باز کرد و منتظر شد تا صف‌ ماشین‌ها از حرکت ‌باز ایستاد. یکی‌یکی‌ سی‌دی‌ها را نگاه‌ کرد. سی‌دی‌ را که‌ رویش‌ نوشته ‌بود گلچین‌ خارجی‌، بیرون‌ کشید. کیف‌ را برگرداند توی‌ داشبرد و سی‌دی‌ را فرو کرد توی‌ پخش‌ نقره‌ای‌رنگ‌. داشت‌ به‌ صفحة ‌سبزرنگ‌، که‌ کلمة‌ READ رویش‌ خاموش‌ و روشن‌ می‌شد، نگاه ‌می‌کرد که‌ صدای‌ بوقی‌ شنید. به‌ جلو نگاه‌ کرد. ماشین‌ جلویی‌ بیست ‌متری‌ دور شده‌ بود. زد توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. کمی‌ بعد صدای‌آهنگ‌ ملایمی‌ از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش‌ را گذاشت‌ روی ‌فرمان‌ و به‌ ماشین‌هایی‌ نگاه‌ کرد که‌ داشتند از لاین‌ کناری‌، از طرف‌چهارراه‌، پایین‌ می‌آمدند. کمی‌ جلوتر باز صف‌ ماشین‌ها متوقف‌ شد. ماشین‌های‌ لاین‌ کناری‌ هم‌ دیگر حرکت‌ نمی‌کردند. مرد چشمش‌ به ‌چند نفری‌ افتاد که‌ توی‌ پیاده‌رو، مقابل‌ یک‌ همبرگرفروشی‌، ایستاده ‌بودند. چند نفری‌ هم‌ روی‌ جدول‌ کنار باغچه‌ مقابل‌ همبرگرفروشی ‌نشسته‌ بودند و داشتند همبرگر می‌خوردند. مرد احساس‌ کرد بوی ‌همبرگر به‌ مشامش‌ خورد، بوی‌ همبرگر با خیارشور و گوجة‌ تازه‌. شیشة‌ طرف‌ راست‌ را یکی‌ دو سانتی‌ پایین‌ کشید. داشت‌ صدای ‌آهنگ‌ را زیاد می‌کرد که‌ ماشین‌ها راه‌ افتادند. پشت‌ سرشان‌ حرکت‌ کرد. به‌ دو طرف نگاه‌ کرد، جایی‌ که‌ ماشین‌ها پشت‌ سر هم‌ پارک‌ کرده بودند. منتظر بود چشمش‌ به‌ جای‌ پارکی‌ بیفتد، اما حتی‌ یک‌ جا خالی ‌نبود. فکر کرد توی‌ کوچه‌ها هم‌ نمی‌تواند جایی‌ پیدا کند. با خودش گفت‌ چهارراه‌ پارک‌وی‌ دور می‌زند و همین‌ مسیر را برمی‌گردد تا بالاخره جایی پیدا کند. هوس‌ کرده‌ بود برود سراغ‌ همان همبرگرفروشی‌. هنوز بوی‌ گوشت‌ و خیارشور و گوجة تازه‌ توی دماغش‌ بود. چشمش‌ به‌ چراغ‌های‌ نارنجی‌رنگ‌ روی‌ پل‌ پارک‌وی افتاد. ماشین‌ها داشتند آرام‌، در دو خط موازی‌، به‌ سمت‌ بالا حرکت می‌کردند. کمی‌ بعد، نزدیک‌ چهارراه‌، باز همة ماشین‌ها متوقف‌ شدند. مرد صدای ممتد بوق‌ ماشین‌ها را شنید و متوجه‌ چند نفری توی‌ ماشین‌ بغلی‌ شد که‌ زل‌ زده‌ بودند به‌ او. شیشه‌اش‌ را کشید بالا و صدای پخش‌ را کم‌ کرد. ماشین‌ها همان‌طور پشت‌ سر هم‌ ایستاده ‌بودند و بوق‌ می‌زدند. چشمش‌ به‌ چند نفری‌ افتاد که‌ نزدیک‌ پل‌، ازماشین‌های‌شان‌ پیاده‌ شده‌ بودند. با خودش‌ گفت‌ حتمأ تصادف‌ شده‌. فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره ‌یکی‌شان‌ کوتاه‌ بیاید و راه‌ بیفتد. شاید هم‌ باید صبر می‌کردند تا پلیس ‌می‌آمد. اما چند لحظه‌ بعد، وقتی‌ هنوز نگاهش‌ به‌ آن‌ چند نفر بود، سیل‌ ماشین‌ها حرکت‌ کرد. کشید کنار و از راهی‌ که‌ باز شده‌ بود، به‌سرعت‌ حرکت‌ کرد. به‌ چهارراه‌ که‌ رسید، دوباره‌ ماشین‌ها متوقف‌ شدند و صدای‌ بوق‌ها بلند شد. چشمش‌ به‌ دختری‌ افتاد که‌ بارانی‌ کرم‌رنگ‌ بلندی‌ به‌ تن‌ داشت‌ و کنار خیابان‌ ایستاده‌ بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی‌ جلوتر از او، ایستاده‌ بودند. مرد به‌ بالای‌ چهارراه‌ نگاه ‌کرد، به‌ آن‌طرف‌ پل‌ که‌ ماشین‌ها، بدون‌ هیچ‌ فاصله‌ای‌، پشت‌به‌پشت‌ هم‌ ایستاده‌ بودند و تکان‌ نمی‌خوردند. فقط صدای‌ بوق‌ بود که‌ شنیده ‌می‌شد با بوی‌ دود که‌ همة‌ فضا را پر کرده‌ بود. بالاخره‌ ماشین‌ها حرکت‌ کردند. مرد پیچید به‌ راست‌ و دوباره‌ چشمش‌ به‌ دختر افتاد که ‌زل‌ زده‌ بود به‌ او. کنار خیابان‌، جلوتر از جوان‌ها، زد روی‌ ترمز و توی ‌آینه‌ را نگاه‌ کرد. دختر برگشته‌ بود و داشت‌ نگاهش‌ می‌کرد. خواست ‌با دست‌ اشاره‌ کند، اما همان‌طور خیره‌ شده‌ بود به‌ او. دختر لحظه‌ای ‌برگشت‌ و به‌ چهارراه‌ نگاه‌ کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت ‌نگاهش‌ می‌کرد. هر دو فقط خیره‌ شده‌ بودند به‌ هم‌. کمی‌ بعد مرد برگشت‌. دست‌هایش‌ را گذاشت‌ روی‌ فرمان‌ و به‌ جلو نگاه‌ کرد. خوشحال‌ بود از اینکه‌ به‌ آن‌ خیابان‌ شلوغ‌ برنگشته‌. توی‌ آینه‌ را نگاه‌ کرد و چشمش‌ به‌ دختر افتاد که‌ داشت‌ به‌ ماشین‌ نزدیک‌ می‌شد. وقتی ‌از جلو جوان‌ها رد می‌شد، مرد شیشة‌ سمت‌ راست‌ را تا آخر پایین ‌کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین‌. صدای‌ پخش‌ را کم‌ کرد و برگشت‌. دختر آهسته‌، در حالی‌ که‌ نگاهش ‌ به‌ مرد بود، به‌ ماشین ‌نزدیک‌ شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم‌ کرد. گفت‌: «برای‌ من‌وایسادین‌ یا اونها؟»
با سر به‌ جوان‌هایی‌ اشاره‌ کرد که‌ کنار خیابان‌ ایستاده‌ بودند و لبخند زد. مرد گفت‌: «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بی‌آنکه‌ نگاهش‌ کند، زد توی‌ دنده‌ و حرکت‌ کرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو و داشت‌ توی‌ ذهنش‌ دنبال ‌جمله‌ای‌ می‌گشت‌ تا حرفی‌ بزند. دختر گفت‌: «اولش‌ فکر کردم‌ واسه ‌اونها نگه‌ داشتین‌.»
مرد لحظه‌ای‌ نگاهش‌ کرد. گلویش‌ خشک‌ شده‌ بود. گفت‌: «معلوم ‌بود واسه‌ شماس‌.»
آب‌ دهانش‌ را قورت‌ داد. دختر انگشتش‌ را روی‌ دکمه‌ سیاه‌رنگ ‌دستگیره‌ فشار داد و شیشة‌ سمت‌ راست‌ پایین‌ رفت‌. به‌ داشبرد نگاه ‌کرد و بعد به‌ مرد. گفت‌: «خیلی‌ ماشین‌ خوشگلی‌ دارین‌.»
مرد گفت‌: «جدی‌؟
«آره‌، خیلی‌ خوشگله‌. از اون‌ دور برق‌ می‌زد
مرد گفت‌: «کجا می‌رفتین‌؟
دختر گفت‌: «خونه‌. تا همین‌ حالا کلاس‌ داشتیم‌.
مرد گفت‌: «دانشجویین‌؟
دختر سر تکان‌ داد و لبخند زد. گفت‌: «یه‌ همچین‌ چیزی‌.»
دستش‌ را برد طرف‌ پخش‌ نقره‌ای‌رنگ‌ و دکمه‌ای‌ را فشار داد و صدای‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. گفت‌: «چی‌ شد؟
«خاموشش‌ کردین‌.
«نمی‌خواستم‌ خاموشش‌ کنم‌. می‌خواستم‌ صداشو زیاد کنم‌
مرد دکمه کوچک‌ مستطیل‌شکل‌ سمت‌ چپ‌ را فشار داد و پخش ‌دوباره‌ روشن‌ شد. گفت‌: «دکمة صداش‌ اینه‌.»
با انگشت‌ دکمه‌ نقره‌ای‌رنگ‌ سمت‌ راست‌ را فشار داد و صدای ‌آهنگ‌ بلند شد. دختر گفت‌: «بلندترش‌ کنین‌.»
مرد باز انگشتش‌ را روی‌ دکمةه نقره‌ای‌رنگ‌ فشار داد. صدای‌ آهنگ ‌باز هم‌ بلندتر شد. دختر تکیه‌ داد به‌ صندلی‌ و آرنجش‌ را گذاشت‌ لب ‌شیشه‌. خیره‌ شده‌ بود به‌ جلو. مرد لحظه‌ای‌ نگاهش‌ کرد. به‌ ابروی ‌کشیده‌اش‌ نگاه‌ کرد و چشم‌ درشتش‌ که‌ خیره‌ به‌ جلو مانده‌ بود؛ به‌هیکل‌ نحیفش‌ که‌ روی‌ آن‌ صندلی‌ بزرگ‌، به‌ عروسک‌ می‌مانست‌. کیفش‌ را گذاشته‌ بود روی‌ پایش‌ و انگشت‌های‌ کوچک‌ دست‌ چپش‌، بندهای‌ آن‌ را محکم‌ نگه‌ داشته‌ بودند. طوری‌ نشسته‌ بود انگار سال‌هاست‌ همدیگر را می‌شناسند
آهنگ‌ که‌ تمام‌ شد، هنوز هر دوشان‌ ساکت‌ بودند. آهنگ‌ بعدی‌ که ‌شروع‌ شد، مرد بلند گفت‌: «تو داشبرد پر از سی‌دی‌یه‌.
دختر گفت‌: «چی‌؟
مرد گفت‌: «تو داشبرد.» با دست‌ به‌ داشبرد اشاره‌ کرد. بلند گفت‌: «توش‌ پر از سی‌دی‌یه‌
دختر صدای‌ آهنگ‌ را کم‌ کرد. گفت‌: «اینجا؟
در داشبرد را باز کرد و کیف‌ سی‌دی‌ را بیرون‌ آورد. زیپش‌ را کشید و بعد شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ نوشته‌های‌ روی‌ سی‌دی‌ها. گفت‌: «خیلی ‌فوق‌العاده‌س‌. هر چی‌ بخوای‌، اینجا هست‌
یکی‌یکی‌ به‌دقت‌ سی‌دی‌ها را نگاه‌ کرد و بعد از میان‌شان‌ یک ‌سی‌دی‌ بیرون‌ آورد. گفت‌: «من‌ عاشق‌ جیپ‌سی‌کینگزام‌.
مرد سی‌دی‌ توی‌ پخش‌ را بیرون‌ آورد و سی‌دی‌ جیپ‌سی‌کینگز را گذاشت‌. آهنگ‌ که‌ شروع‌ شد، دختر گفت‌: «خیلی‌ کیف‌ می‌ده‌ آدم ‌بشینه‌ پشت‌ این‌ ماشینو و تو این‌ اتوبان‌ از کنار بقیة‌ ماشین‌ها رد بشه‌ و جیپ‌سی‌کینگز گوش‌ بده‌.»
نگاهش‌ به‌ مرد بود. مرد گفت‌: «آره‌
دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟
مرد گفت‌: «چی‌ رو؟
«من‌ عاشق‌ ماشین‌های‌ شیک‌ و مدل‌بالام‌. عاشق‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ بالای‌ شهرم‌. عاشق‌ بهترین‌ غذاهام‌. عاشق‌ مسافرتم‌. عاشق ‌اینم‌ که‌ برم‌ تو یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ نزدیک‌ دریا تو رامسر
مرد لبخند زد. گفت‌: «حالا چرا رامسر؟
«چون‌ عاشق‌ اونجام‌. عاشق‌ اینم‌ که‌ وقتی‌ دریا طوفانی‌یه‌، تو ساحلش‌ قدم‌ بزنم‌ و صدف‌ جمع‌ کنم‌. رامسر که‌ رفته‌ین‌؟
مرد سر تکان‌ داد. نگاهش‌ به‌ جلو بود. دختر گفت‌: «عاشق‌ اینم‌ که‌ یه‌ ویلای‌ بزرگ‌ تو اون‌ خیابون‌ نزدیک‌ ساحلش‌ داشته‌ باشم‌. از اون ‌ویلاهایی‌ که‌ از تو بالکنش‌، دریا پیداس‌. صبح‌ زود پاشی‌ بری‌ تو ساحل‌ و تموم‌ ساحلو قدم‌ بزنی‌. بعدش‌ هم‌ برگردی‌ تو ویلا، یه‌صبحانة‌ مفصل‌ بخوری‌ و دوباره‌ بخوابی‌. تا لنگ‌ ظهر بخوابی‌. بعدش ‌هم‌ پا شی‌ ناهار بخوری‌ با یه‌ عالم‌ بستنی‌ توت‌فرنگی‌. بعد تا عصر بشینی‌ فیلم‌ ببینی‌ و موسیقی‌ گوش‌ بدی‌. عصر هم‌ بزنی‌ بیرون‌. فکرشو بکنین‌
به‌ مرد نگاه‌ کرد. منتظر بود چیزی‌ بگوید. مرد همان‌طور زل‌ زده ‌بود به‌ جلو. دختر گفت‌: «یه‌ چیزی‌ رو می‌دونین‌؟»
مرد گفت‌: «چی‌ رو؟
«من‌ عاشق‌ آدم‌های‌ پولدارم‌. جدی‌ می‌گم‌. عاشق‌ آدم‌های ‌پولدارم‌. وقتی‌ می‌شینم‌ تو یه‌ همچین‌ ماشینی‌، خیلی‌ احساس‌ خوبی ‌بهم‌ دست‌ می‌ده‌. فکر می‌کنم‌ همه‌ اینها مال‌ خودمه‌. نمی‌دونم‌ چرا، ولی‌ یه‌ همچین‌ احساسی‌ دارم‌. فکر می‌کنم‌ هر چی‌ تو این‌ دنیاس‌، مال‌منه‌.» بعد گفت‌: «شما باید از اون‌ پولدارها باشین‌
مرد لبخند زد. دختر گفت‌: «دیدین‌ گفتم‌. از اون‌ پولدارهایین‌
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌قدرها
«دروغ‌ می‌گین‌. قیافه‌تون‌ داد می‌زنه‌ پولدارین‌. آدم‌های‌ پولدار قیافه‌شون‌ با آدم‌های‌ معمولی‌ فرق‌ می‌کنه‌
مرد گفت‌: «چه‌ فرقی‌؟
«جدی‌ می‌گم‌. فرق‌ می‌کنه‌. آدم‌های‌ پولدار از ده‌ فرسخی‌ داد می‌زنه‌ پولدارن‌.»
مرد چیزی‌ نگفت‌. فقط صدای‌ پخش‌ را کم‌ کرد. دختر گفت‌: «شرط می‌بندم‌ یه‌ شرکتی‌ چیزی‌ دارین‌
مرد دوباره‌ لبخند زد. دختر گفت‌: «نگفتم‌. نگفتم‌. شرکت‌ دارین‌؟
مرد گفت‌: «نه‌ اون‌طوری‌ که‌ فکر می‌کنی‌
«ولی‌ شرکت‌ دارین‌. نه‌؟ درست‌ می‌گم‌؟
مرد به‌ دختر نگاه‌ کرد و سر تکان‌ داد. گفت‌: «شریکم‌
دختر گفت‌: «می‌خوای‌ بگم‌ چه‌ شرکتی‌ داری‌؟
مرد گفت‌: «بگو.
دختر دستش‌ را گذاشت‌ روی‌ داشبرد و به‌ جلو نگاه‌ کرد. داشت ‌فکر می‌کرد. زل‌ زده‌ بود به‌ جلو. یکدفعه‌ سرش‌ را چرخاند طرف‌ مرد. گفت‌: «شرکت‌ لوازم‌ کامپیوتری‌ … یا پزشکی‌
مرد گفت‌: «اینو دیگه‌ اشتباه‌ کردی‌
دختر گفت‌: «صبر کن‌
دوباره‌ به‌ جلو نگاه‌ کرد. بعد گفت‌: «خودت‌ بگو
مرد گفت‌: «لوازم‌ کشاورزی‌، آبیاری‌
دختر گفت‌: «ولی‌ درست‌ گفتم‌ که‌ شرکت‌ داری‌
مرد سر تکان‌ داد. گفت‌: «می‌خوام‌ یه‌ پیشنهادی‌ بهت‌ بکنم‌
دختر نگاهش‌ کرد، طوری‌ که‌ انگار حواسش‌ جای‌ دیگر است‌. مرد گفت‌: «قبل‌ از اینکه‌ سوارت‌ کنم‌، داشتم‌ می‌رفتم‌ همبرگر بخورم‌. اگه‌ دوست‌ داشته‌ باشی‌، می‌تونیم‌ با هم‌ بریم‌ تو یکی‌ از اون‌ رستوران‌های ‌درجه‌ یک‌ که‌ گفتی‌ و دو تا پیتزا مخصوص‌ سفارش‌ بدیم‌
دختر گفت‌: «حالا چرا پیتزا
مرد گفت‌: «من‌ عاشق‌ پیتزام‌
دختر گفت‌: «می‌دونی‌ من‌ الان‌ هوس‌ چی‌ کرده‌م‌؟
مرد گفت‌: «هوس‌ چی‌؟
«یه‌ ساندویچ‌ گندة‌ رست‌بیف‌ با یه‌ لیوان‌ بزرگ‌ فانتا.
مرد گفت‌: «جایی‌ رو سراغ‌ داری‌؟
دختر به‌ جلو نگاه‌ کرد. تکیه‌ داد به‌ صندلی‌. مرد گفت‌: «بعدش‌ هرجا خواستی‌، می‌رسونمت‌
دختر گفت‌: «اول‌ باید بریم‌ من‌ به‌ خونه‌ بگم‌
مرد گفت‌: «کجا برم‌؟
«از اون‌ بریدگی‌، بپیچ‌ تو صدر.
مرد کمی‌ جلوتر، پیچید توی‌ اتوبان‌ صدر. داشت‌ آهسته‌ حرکت ‌می‌کرد. پل‌ روی‌ خیابان‌ شریعتی‌ را که‌ رد کرد، دختر گفت‌ بپیچد توی ‌یکی‌ از خیابان‌های‌ سمت‌ راست‌. مرد راهنما زد و آهسته‌ پیچید. گفت‌: «تا حالا هیچوقت‌ تو اون‌ رستوران‌های‌ طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته‌ی‌؟ غذاهاش‌ حرف‌ نداره‌. فکر کنم‌ از اون‌ جاهایی‌یه‌ که‌ تو عاشقشی‌.»
دختر گفت‌: «یه‌ بار رفته‌م‌
کیفش‌ را باز کرد و آینه‌ کوچکی‌ بیرون‌ آورد. گفت‌: «چراغو روشن‌ می‌کنی‌؟
مرد چراغ‌ جلو سقف‌ را روشن‌ کرد. دختر سر خم‌ کرد و خودش‌ را توی‌ آینة‌ کوچک‌ نگاه‌ کرد. مرد گفت‌: «من‌ بعضی‌وقت‌ها می‌رم‌ اونجا. خوشم‌ می‌آد تو راهروهاش‌ قدم‌ بزنم‌ و به‌ ویترین‌ها نگاه‌ کنم‌
دختر، بی‌آنکه‌ سر بلند کند، گفت‌: «تنها می‌ری‌ اونجا؟
«بعضی‌وقت‌ها دوست‌هام‌ هم‌ هستن‌. هر موقع‌ وقت‌ کنیم‌ می‌ریم‌
دختر روژ صورتی‌رنگی‌ را که‌ از کیفش‌ درآورده‌ بود، به‌ لب‌هایش ‌مالید. هنوز داشت‌ خودش را توی‌ آینه‌ نگاه‌ می‌کرد. مرد گفت‌: «موافقی‌ بریم‌ اونجا؟
دختر سرش‌ را بالا آورد. با انگشت‌ به‌ خیابانی‌ سمت‌ چپ‌ اشاره ‌کرد. مرد پیچید توی‌ خیابان‌. دختر گفت‌: «اونجا رست‌بیف‌ هم‌ پیدا می‌شه‌؟
مرد گفت‌: «نمی‌دونم‌. شاید. ولی‌ می‌دونم‌ پیتزاهاش‌ حرف‌ نداره‌
لبخند زد. دختر گفت‌: «منم‌ یه‌ جای‌ عالی‌ همین‌ نزدیکی‌ها سراغ‌ دارم‌
مرد گفت‌: «جدی‌؟
دختر سر تکان‌ داد. آینه‌ را با روژ گذاشت‌ توی‌ کیفش‌. گفت‌: «اگه ‌بیای‌، دیگه‌ ول‌ نمی‌کنی‌. خیلی‌وقت‌ها هم‌ همین‌ آهنگ‌های‌ جیپ‌سی‌کینگزو می‌ذارن‌. خیلی‌ جای دنجی‌یه‌
مرد گفت‌: «پس‌ بریم‌ همون‌جا
دختر گفت‌: «همین‌جاس‌
با دست‌ به‌ پیاده‌رو اشاره‌ کرد. مرد کنار خیابان‌ پارک‌ کرد. دختر گفت‌: «پیتزاهاش‌ هم‌ حرف‌ نداره‌
مرد گفت‌: «من‌ هم‌ هوس‌ کرده‌م‌ رست‌بیف‌ بخورم‌
دختر خندید. گفت‌: «تا مانتومو عوض‌ می‌کنم‌، دور بزن‌
مرد سر تکان‌ داد. دختر در را باز کرد. داشت‌ پیاده‌ می‌شد که‌ مرد گفت‌: «من‌ هنوز اسم‌تو نمی‌دونم‌
دختر در ماشین‌ را به‌ هم‌ زد. دستش‌ را گذاشت‌ لب‌ شیشه‌ و سر خم‌ کرد. گفت‌: «فرزانه‌
مرد گفت‌: «منم‌ نویدم‌
دختر گفت‌: «من‌ الان برمی‌گردم‌
دستش‌ را از لب‌ پنجره‌ برداشت‌ و با عجله‌ رفت‌ توی‌ کوچه باریک ‌و تاریکی‌ که‌ کمی‌ جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان‌ نگه‌ داشت‌. ماشین‌ را خاموش‌ نکرد. شیشة‌ سمت‌ راست‌ را بالا داد و صدای ‌آهنگ‌ را زیاد کرد. هر از گاهی‌ به‌ کوچة‌ تاریک‌ نگاه‌ می‌کرد و منتظر بود دختر را ببیند که‌ از کوچه‌ بیرون‌ می‌آید. کمی‌ بعد ماشین‌ را خاموش ‌کرد و صدای‌ آهنگ‌ قطع‌ شد. توی‌ آینه‌ نگاهی‌ به‌ خودش‌ انداخت‌. به ‌ته‌ریشش‌ دست‌ کشید و با خودش‌ گفت‌ کاش‌ تنبلی‌ نکرده‌ بود و ریشش‌ را زده‌ بود. عینکش‌ را بالا داد و باز به‌ کوچه‌ نگاه‌ کرد. به ‌پنجره‌های‌ خانه‌های‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ نگاه‌ کرد و متوجه‌ باد شد که‌داشت‌ شدت‌ می‌گرفت‌. چشمش‌ به‌ برگ‌های‌ زردی‌ افتاد که‌ کنار جدول‌ها ریخته‌ بود. از ماشین‌ پیاده‌ شد. تکیه‌ داد به‌ در و به‌ صدای‌ باد گوش‌ داد که‌ لای‌ برگ‌ها می‌پیچید. چند دقیقه‌ بعد، وقتی‌ هنوز نگاهش‌ به‌ پنجره‌های‌ خانه‌های‌ آن‌طرف‌ خیابان‌ بود، راه‌ افتاد به‌ طرف ‌کوچه‌. سر کوچه‌ لحظه‌ای‌ درنگ‌ کرد. بعد وارد کوچه‌ شد. کمی‌ که ‌جلوتر رفت‌، چشمش‌ به‌ خیابانی‌ افتاد که‌ کوچه‌ را قطع‌ می‌کرد. برگشت‌. احساس‌ کرد توی‌ همین مدت‌، هوا سردتر شده‌. نشست ‌توی‌ ماشینش‌. باز به‌ کوچه تاریک‌ نگاه‌ کرد. ماشین‌ را روشن‌ کرد. به‌شماره‌های‌ نارنجی ‌رنگ‌ ساعت‌ روی‌ داشبرد نگاه‌ کرد. زد توی‌ دنده‌. با خودش‌ گفت‌ حتمأ هنوز همبرگرفروشی‌ روبه‌روی‌ پارک‌ باز است

[ سه شنبه 12 خرداد 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 22:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد